به چه می اندیشی؟
دیدی همان یک مشت احساسی که پاشیدی چطور خیال پرواز را از سر این پرنده پراند
داستان يک قطره :
قطره دلش دريا ميخواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود.
هر بار خدا ميگفت: از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
قطره عبور كرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت .قطره ايستاد و منجمد شد . قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.
تا روزي كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن.
خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را . اما...
روزي قطره به خدا گفت: خدايا از دريا بزرگتر ، آري از دريا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را ميخواهم . بزرگترين را . بينهايت را .
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اينجا بينهايت است .
آدم عاشق بود . دنبال كلمهاي ميگشت تا عشق را توي آن بريزد . اما هيچ كلمهاي توان سنگيني عشق را نداشت . آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت . قطره از قلب عاشق عبور كرد . و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد ، خدا گفت: حالا تو بينهايتي ، چون كه عكس من در اشك عاشق است.
نظرات شما عزیزان:

آره تو راست میگی باید کمی هم به خودمون و کوله بارمون نگاه کنیم
پاسخ:ممنون که حرفامو باور میکنید

محشربود
پاسخ:کاش مرد عمل باشیم
Power By:
LoxBlog.Com |