به چه می اندیشی؟

دیدی همان یک مشت احساسی که پاشیدی چطور خیال پرواز را از سر این پرنده پراند

معشوقم سلام

از آن روزی که تنهایم گذاشتی ،جای قدم هایت را قاب گرفته ام

نمی دانی که هنوز در مسیر رفتنت بوی یاس پیچیده

صدای ضربان قلبم نمی آید ،کند شده اصلا مرده

آری قلب من بی تو دلیلی ندارد برای تپیدن

چشمانم به شبنم صبح حسودی می کنند

(اشک گل موقع وصال باخورشید)

تا کی بایدداغ رفتنت را با نوش داروی صبر تحمل کنم ؟

حالا فهمیده ام که چا موقع سخن گفتنت با من برای آخرین بار سرت پایین بود

همیشه خودت می گفتی موقع سخن گفتن چشم ها بیشتر از حنجره ها می گویند

ای کاش...................

موقع رفتنت لحظه ای گمان می کردم که دیگر نمی آیی تا پشت سرت دست نه دل تکان

می دادم

نوشته شده در دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:18 توسط تنها| |

 

 

 

چشمانت را باز نکن!
اینگونه بهتر است..
شاید راحتتر بروم
این تمام حرفی بود که به تو نگفتم و رفتم.......
و این رفتن مانند رفتن جان از تنم بود
تو را به خدا سپردم
همانکه نشانی چشمانت را داد و گفت برو!
راه سختی بود تا رسیدن به تو ، عاشقانه رفتم ، جان کندم ولی رفتم
در راه ، درد هایی بود که نگو و نپرس!!
تا که رسیدم،خستگی راه بر دوشم بود
خبر آمد باید بروم!!
و این تلخترین رسم روزگار است...
اینکه تا می رسی !
باید بروی!!
روزگار است دیگر ، چه می شود کرد!!؟
رسمش این است: عاشقان به هم نمی رسند!

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:43 توسط تنها| |


Power By: LoxBlog.Com